، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

روشا پرنسس مامان و بابا

روز پدر

روز پدر مباااارک باید دختر باشی تا بدانی پدر لطیف ترین موجود عالم است بایددختر باشی تا ته دلت قرص باشد که هیچ وقت جای دست پدر روی صورتت نخواهد افتادمگر به نوازش! باید پدر باشی تا بدانی دختر عزیزترین موجود عالم است تا پدر نباشی نمی توانی درک کنی که دختر داشتن افتخار پدر است.باید دخترِ پدر باشی تا احساس غرور کنی... باید پدر دختر باشید تا بدانید چه شگفتیهایی دارد این عالم چه عزیز است اخم تلخ پدر و ناز دختر جه نازک است دل پدر که طاقت دیدن اشک دختر را ندارد باید پدر دختر باشید تا ...... فرشته نازنین من دقیقا پارسال روز پدر بود که من رفتم سونو و صدای قشنگ قلبت رو...
31 ارديبهشت 1393

پایان 5ماهگی عروسک کوچولو

روشای دوست داشتنی من 5ماه با خنده هایت خندیدیم و با گریه هایت گریه کردیم ...5 ماه با اومدنت به زندگیمون نور و رنگ تازه ای بخشیدی و گرمای وجودت زندگیمون رو گرمتر کرد . پرنسس من روز به روز داری بزرگتر میشی و کارای جدید یاد میگیری ... دیگه کامل غلت میزنی و بعضی وقتا یکم میچرخی ... بعضی وقتا هم میخوای تمرین کنی سینه خیز بری ولی فقط در جا چهار و دست و پاتو تکون میدی و حرکت میکنی منم یه کوجولو کمکت میکنم که جلوتر بری کلی هم ذوق میکنی  کار جدید دیگه ای که یاد گرفتی اینه که با لبات صدا در میاری و حباب درست میکنی کلی هم ذووق میکنی ... اخه فسسقل بلا این کارا برای شما خوووب نیستتت عیییییییییییییییییییبهههههیه هنوزم با شیر خوردنت مشکل...
31 ارديبهشت 1393

روز مادر

دختر نازنینم در اولین سالی که به برکت وجودت مادر شدم میخواهم صادقانه این دلنوشته را تقدیمت کنم. امیدوارم تو نیز با فرزندان خود اینگونه رفتار کنی .......    عزیزترینم از صمیم قلب میگویم که تا زنده ام  هیچ گاه در روز مادر، انتظار هدیه یا سپاسی را از جانب فرزندم نخواهم داشت. هیچ گاه از عنوان مادری ام برای خواسته ای متوقعانه و یا رفتاری همراه با منت، سوء استفاده نخواهم کرد .  این را بدان از بابت شب بیداریهائی که در بالینت داشتم،شیره جانی که با بیداری از خواب نوشینم،گوارای وجود نازنینت کردم، عشق پاک و بی ریائی که نثارت کردم بر تو منتی نمیبینم زیرا من خواستم که تو قدم بر زندگیم گذاشتی. از یمن وجود نازنیت بود ...
31 ارديبهشت 1393

واکسن 4ماهگی

پرنسس نازنینم: 4اردیبهشت برای زدن واکسن 4ماهگیت رفتیم مرکز بهداشت که اینبار فقط شما و یه دخمل کوچولوی دیگه بودین و زود رفتیم اتاق واکسیناسیون ...اول قطره فلج رو بهتون دادن و بعدش واکسن رو به پاهای کوچولوت زدن ... دختر قهرمانم اینبار خیلی خیلی زود گریه اش بند اومد و فقط حدود 30 ثانیه گریه کردی و من سریع بغلت کردم و بوسیدمت و برات شعر خوندم که حواست از درد واکسن پرت شد و گریه ات بند اومد ... تو قههههررررررررررررماااان منی عشششششششقم بعدشم سوار ماشین شدیم و بابایی مارو رسوند خونه و خودش رفت سر کار ... شما هم از تو همون ماشین خوابت برد و یکم بیحال شدی و من نگران که نکنه اینبار خدای نکرده تب کنی و اذیت بشی ...وقتی رسیدیم خونه شما خوابت برد...
15 ارديبهشت 1393
1